گنجور

 
صائب تبریزی

سخت می‌خواهم که در آغوشِ تنگ آرم ترا

هر قدر افشرده‌ای دل را، بیفشارم ترا

عمرها شد تا کمندِ آه را چین می‌کنم

بر امیدِ آن که روزی در کمند آرم ترا

از لطافت گرچه ممکن نیست دیدن روی تو

رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا

در سرِ مستی گر از زانوی من بالین کنی

بوسه در لعلِ شراب‌آلود نگذارم ترا

می‌شود نیلوفری از برگِ گل اندام تو

من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟

از نگاهِ خشک، منعِ چشمِ من انصاف نیست

دستِ گل چیدن ندارم، خارِ دیوارم ترا

ناشنیدن می‌شود مُهرِ دهانم بی سخن

گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا

از رهایی هر زمان بودم اسیرِ عالَمی

فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا

ای که می‌پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی

خویشتن را کرده‌ام گم تا طلبکارم ترا

از من ای آرامِ جان، احوالِ صائب را مپرس

خاطرِ آسوده‌ای داری، چه آزارم ترا؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode