گنجور

 
صائب تبریزی

صوفیان بردند از ره چشمِ جادوی ترا

در کمندِ وحدت آوردند آهوی ترا

آستین‌افشانی بی جای این تردامنان

کرد محتاجِ شراری شعلهٔ روی ترا

تندبادِ بی اصولِ چرخِ اربابِ سماع

خصمِ تمکین ساخت نخلِ قدِ دلجوی ترا

زود باشد قُربِ این پشمینه‌پوشان، همچو خط

در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا

ترسم آخر ذکرِ خیرِ اختلاطِ این گروه

بر زبان‌ها افکند لعلِ سخنگوی ترا

شرطِ دلسوزی است جانِ من، که صائب گاه گاه

بر فروزد از نصیحت آتشِ خوی ترا