گنجور

 
صائب تبریزی

حسنِ بی‌پروا به فرمانِ هوس باشد چرا؟

برقِ عالمسوز در زنجیرِ خس باشد چرا

بادهٔ پر‌زور، کارِ سنگ با مینا کند

مست را اندیشه از بندِ عسس باشد چرا

تا هوا ابر و چمن پُر گل بود، از زهدِ خشک

آدمی در چار‌دیوارِ قفس باشد چرا

دامنِ غواص پر گوهر شد از پاسِ نفس

اینقدر غافل کس از پاسِ نفس باشد چرا

تا به خاموشی توان سنگِ نشان‌گَشتن، کسی

در قطار هرزهٔ نالان چون جَرَس باشد چرا

تا کسی دریا تواند گشتن از ترکِ هوا

چون حبابِ پوچ در بندِ نفس باشد چرا

آن که کوهِ قاف چون عنقا بود یک لقمه‌اش

بر سرِ خوان‌ها طُفیلی چون مگس باشد چرا

این جوابِ آن غزل صائب که می گوید حکیم

تا نفس باشد، کسی بی‌همنفس باشد چرا؟