گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد

تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد

جز آن دهان که در سخن آید به آشکار

بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد

چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

دو چشم مست تو برشان یکدگر گوهند

که رهزن دل و دین از اشاره و نگهند

کمان کشیده بدل بستی ار که ره چه عجب

که ابروان تو هر یک حریف صد سپهند

مگیر خورده خدارا بعقل و دانش من

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

هزار دور از سپهر چو بگذرد گه شود

که تا یک آدم بدهر صفیعلی شه شود

چرا نه بینی که چون میان کل بشر

یکی بدین وزن و سنگ عیان بنا گه شود

ز سیصد و شصت شب شبی بود لیل قدر

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

در کوی تو یک لحظه اقامت نتوان کرد

و اندیشه رفتن بسلامت نتوان کرد

نسبت بمه آن طلعت نیکو نتوان داد

تشبیه بسرو آن قد و قامت نتوان کرد

جز چشم ترا فتنه جادو نتوان گفت

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

رفت دلدار و غمش در دل غمخوار بماند

و ز قفایش نگران دیده خونبار بماند

بشفاخانه لعل تو رسید ار چه و لیک

دل ز چشمت اثری داشت که بیمار بماند

آن امیدی که بخوابت نگرد دیده نداشت

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

چو آندو زلف شب آسا حجاب مه گردد

چه روز‌ها که در آن سال و مه سیه گردد

چه جای رندی و تقوی کز آن دو چشم خمار

خراب کار خرابات و خانقه گردد

فقیه شهر که گفت از تباه کاری ما

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

شاهدی کاهل نظر عشق جمالش دارند

دل بجا باشد اگر محو مثالش دارند

حسن او را همه دستی ز ارادت بدعاست

نی که اندیشه ز آسیب زوالش دارند

غیر مثلش که در اندیشه بود فرض محال

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

ای حسین ابن علی از باطن پاکت مدد

و ز دم عشاق و جان مست سلاکت مدد

نیست قلب یار من آنسان که باید سوی من

بهر جذب قلب او از روح چالاکت مدد

خاکساری کوی عشق تست جای جن و انس

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

در عشق تو آن بهره که حاصل شود آخر

خونیست که جاری برخ از دل شود آخر

مژگان توصف بسته چنین بی‌سببی نیست

بر هم زن صد قوم و قبایل شود آخر

بر زلف تو دلبستگی ما بخطا نیست

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

از بهر قرار دل دیوانه خود باز

با زلف تو گیرم ز سرافسانه خود باز

آواره بهر شهر چنانم که نبینم

یک دوست که پرسم خبر از خانه خود باز

بر باد مده کاه خود ای شیخ که بگرفت

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

خیال سر زده آورد در کنار منش

ولی نیافت پی بوسه راه بر دهنش

صبا چو در چمن آورد بوی پیرهنش

دریده غنچه گریبان ز حسرت بدنش

لطافت تن او ناورم بیاد مباد

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش

ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش

کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش

فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش

بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دلا بموسم گل باده نوش و خندان باش

بده بنوش لبی خاطر و سخندان باش

به پیش از آنکه ز خاکت زمین شود آباد

بهل عمارت دنیا بخاک و ویران باش

هلاک غمزه ساقی بدور جام شدن

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

می‌رفت و بخود می‌گفت رمزی لب خاموشش

ز آن رفتن و گفتن بود دل‌ها همه در جوشش

می‌کرد بجنگ آهنگ چشمان پر آشوبش

می‌برد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش

ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

دل بگیسوی تو پی برد و غم آنجا بگرفتش

یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش

لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین

خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش

آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

چشم تو می‌رود همی از خود و این دل از پیش

دل نرود گرش ز پی می‌برد از نگه ویش

دل بتطاول و تلف ماند فروز هر طرف

غمزه کشد دما دمش طره کشد پیاپیش

روزی از آن عقیق لب بوسه نمود دل طلب

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

روی نیاورد به من یار که معیوب و بدم

لیک شد از خنده او فاش که بس بی‌خردم

من شدم از خنده او واله و شرمنده او

دید چو شرم و غم من داد نمایش بخودم

تا نگرم پایه خود حاصل و سرمایه خود

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

مگر بهر سفر برسته محمل باز جانام

که از تن می‌رود دنبال آن محمل نشین جانم

مکن بر من ملامت گر ز چشم موج خون خیزد

که اندر بحر هجرانست هر دم خوف طوفانم

عجب نبود اگر پیراهن طاقت قبا گردد

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم

نیست عجیب‌تر ز چشم خیره آدم

می‌خورد از روزگار نیش پیاپی

باز طمع زو کند بنوش دمادم

هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

می‌برد دل من بان ترک ختائی چون کنم

با شکنج طره‌اش زور‌آزمایی چون کنم

خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی

با چنین بیدانشی کشور‌گشائی چون کنم

خال او دیدم پی آن دانه رفتم سوی دام

[...]

صفی علیشاه
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode