گنجور

 
صفی علیشاه

دلا بموسم گل باده نوش و خندان باش

بده بنوش لبی خاطر و سخندان باش

به پیش از آنکه ز خاکت زمین شود آباد

بهل عمارت دنیا بخاک و ویران باش

هلاک غمزه ساقی بدور جام شدن

اشارت است که ایمن زکید دوران باش

رموز صومعه سر بسته گویمت هشدار

مکن ریا و قدح نوش و یار مستان باش

ز گرد زهد فشاندن چه سود دامن دلق

بیفکن این تن و فارغ ز دلق و دامان باش

نرفت خرقه تقوی برهن باده فروش

چنین لباس بآتش بسوز و عریان باش

سخن ز زلف و رخ اوست در ولایت عشق

بقید این دو مجرد ز کفر و ایمان باش

پیام زلفش دیوانه بگوشم گفت

که چند طالب جمعیتی پریشان باش

بجسم طاعت جانانت از گران جانیست

پی‌نثار وی از پای تا بسر جان باش

ز طعن خلق مرنج ار ترا بفقر رهی است

در این عمل یم زخار و مهر تابان باش

مبین بخلق که این یارو آن یک اغیار است

بکشت عارف و علمی چو ابرنیسان باش

بکوی میکده رندن غلام پیمانند

تو نیز بر سر پیمانه بند پیمان باش

مقام فقر و فنار را بسلطنت مفروش

گدای کوی خرابات باش و سلطان باش

دو گام باشد اگر ره قلندرانه روی

باین دو گام برون از وجوب و امکان باش

صفی مده بدری جان که بر تو جان ندهند

بر آستانه جانان بمیر و جانان باش