گنجور

 
صفی علیشاه

در کوی تو یک لحظه اقامت نتوان کرد

و اندیشه رفتن بسلامت نتوان کرد

نسبت بمه آن طلعت نیکو نتوان داد

تشبیه بسرو آن قد و قامت نتوان کرد

جز چشم ترا فتنه جادو نتوان گفت

جز لعل تو برهان کرامت نتوان کرد

موئی ز میانت بتصور نتوان نیافت

تعیین دهانت بعلامت نتوان کرد

آراست قد ار سرو ببالای تو حرفیست

رفتار ترا تا بقیامت نتوان کرد

شد خاک چو سر بر سر سوادی تو دیگر

ترک غم عشقت بملامت نتوان کرد

شد عمر صفی جمله به عصیان و اسف صرف

جبران وی الا به ندامت نتوان کرد