گنجور

 
صفی علیشاه

هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم

نیست عجیب‌تر ز چشم خیره آدم

می‌خورد از روزگار نیش پیاپی

باز طمع زو کند بنوش دمادم

هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش

هیچ نیابی که کرده بیش تراکم

ماتم یاران نکرد عیش ترا تلخ

عیش ندیدی که بود قاصد ماتم

جمع کنی مالها بعمر و نبینی

بهره از آن جز و بال و حاصل جز غم

جمع تو کردی برنج و خورد براحت

آنکه نبودت بهیچ زخمی مرهم

هیچ نگوید که خواجه مرده و از وی

بهر من اسباب زندگیست فراهم

هیچ نیاری بیاد آنکه ترا چیست

حاصل هستی عمل چو گشت مجسم

هیچ ندانی که آدمی بحقیقت

چیست که بر ماسوا سر است و مقدم

رتبه خود را گرفت هر چه ز هستی

بهره در آمد چه آشکار و چه مبهم

بر اثر خود بوند انجم و افلاک

بر قدم خود روند اشهب و ادهم

اینهمه باشد ولی شگفت‌تر از نقش

فکرت نقاش بین و حکمت اسلم