گنجور

 
صفی علیشاه

رفت دلدار و غمش در دل غمخوار بماند

و ز قفایش نگران دیده خونبار بماند

بشفاخانه لعل تو رسید ار چه و لیک

دل ز چشمت اثری داشت که بیمار بماند

آن امیدی که بخوابت نگرد دیده نداشت

ور شبی داشت هم از چشم تو بیدار بماند

جان ما گرچه بمقدار بهای تو نبود

بر سر دست گرفتیم و خریدار بماند

دل و دین در خم گیسوی بتی رفت که رفت

خرقه و سبحه بجام می و زنار بماند

راز عشق تو که از خلق نهان می‌کردم

گشت افسانه و بر هر سربازار بماند

بند‌ها را همه دل پازد و چون باد گذشت

جز به بند تو که افتاد و گرفتار بماند

خانه دل زغمت زیر و زبر گشت و در آن

نیست جز نقش تو چیزی که بدیوار بماند

ما نه مستیم به تنها که یکی در همه شهر

ناظری نیست که با چشم تو هشیار بماند

داشت عذری که نرفته است ز کوی تو صفی

رفتش از پیش چنان پا که ز رفتار بماند