گنجور

 
صفی علیشاه

مگر بهر سفر برسته محمل باز جانام

که از تن می‌رود دنبال آن محمل نشین جانم

مکن بر من ملامت گر ز چشم موج خون خیزد

که اندر بحر هجرانست هر دم خوف طوفانم

عجب نبود اگر پیراهن طاقت قبا گردد

بود هر لحظه چون بر دست انبوهی گریبانم

امان ندهد مرا غم آنقدر کز دل کشم آهی

مجال از چشم سوزن تنگتر گردیده می‌دانم

مگر می‌رفتش از خاطر هوای ماه کنعانی

چنین می‌دید در بین‌الحزن گر پیر کنعانم

شب اندر خواب می‌گفتم سخن با زلف مشکینش

سیه‌روزیست تعبیرش که مو بر مو پریشانم

ندادم هیچ مجنونی سراغ از خیمه لیلی

فزون گشت ار چه گام اندر ره از ریگ بیابانم

از آن خال سیه خاطر نشد ز اندیشه‌ام خالی

که ه‌ندوی خود آئین خواهد از کف برد ایمانم

خط نو رسته باشد بر کمال حسن او آیت

خوش از بستان روح افزایش آید بوی ریحانم

کجا من ترک می‌گویم که هوشم می‌رود از سر

یکی کاید بگوش از کوی عشق آواز مستانم

خرابی از خراباتی شدن می‌گفت و می‌دیدم

که از سر رفته رفته می‌رود سودای سامانم

بیادم یاد او نگذاشت حرفی ور گهر خواهی

بدامن بر چو گردد موج زن دریای عمانم

خموشی شرط عشق آمد نه من گویم که در مستی

ندانم کیست می‌گوید سخن زین رمز حیرانم

صفی را عشق و رندی سرنوشت افتاد در قسمت

چه باک ار بی‌نمازی گوید آلوده است دامانم

 
 
 
سنایی

دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم

گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم

به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم

به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم

به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من

[...]

انوری

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مولانا

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم

مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم

دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی

چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم

مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

[...]

حکیم نزاری

مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم

ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم

اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم

نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم

چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه