گنجور

 
صفی علیشاه

به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش

ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش

کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش

فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش

بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش

بود جان بهر آن در تن که گردد پای اندازش

نهان می‌کرد دل رازی که بود آن غمزه را با من

بزانو اشک خونین گفت و شد با آه غمازش

گشاید پرده از رازم اگر پنهان کم مهرش

بریزد چشم خون دل اگر افشا کند رازش

خیالم بست بر یک نقطه خال عافیت سوزش

خرابم کرد بر یک شیوه چشم خانه پردازش

بهشیاری نیارد تاب در زنجیر زلفش کس

مگر دیوانه بود این دل که عمری گشت دمسازش

دلم زان طره بر بازیچه باشد گر هوا گیرد

چو گنجشکی که زیر بال شاهین است پروازش

عجب نبود ز عشق این گرچه عقل افسانه پندارد

سپردم جان بان لعلی که احیا بود اعجازش

خبر نامد ز شهر عشق کاحوال صفی چون شد

ز حیرانی نداند هم خود او انجام و آغازش