گنجور

 
صفی علیشاه

چشم تو می‌رود همی از خود و این دل از پیش

دل نرود گرش ز پی می‌برد از نگه ویش

دل بتطاول و تلف ماند فروز هر طرف

غمزه کشد دما دمش طره کشد پیاپیش

روزی از آن عقیق لب بوسه نمود دل طلب

هی زد و گشت در غضب عقل ز سر شد از هیش

رفت و کشید دامن او از کف من بگفتگو

روز و شبم به جستجو تا بکف آورم کیش

کرد اگر زمن نهان روی چو مهر و شد روان

خواست ز پی شود دوان این تن زار چون نیش

بود ز نازی ار که وی بوسه ز لب نداد و می

ور نه به من نداده کی بوسه بمستی از میش

دیده وصال بس صفی فاش و عیان نه مختفی

تا بصباح از شبش تا بتموز از دیش

باد ز حس مشربش بر لب من هی لبش

غم شگر است غبغبش روح فزا شکر نیش

خال تو در مکابره تهمتن است و نادره

گیرد باج از کره گر بفرستی از ریش