گنجور

 
صفی علیشاه

چو آندو زلف شب آسا حجاب مه گردد

چه روز‌ها که در آن سال و مه سیه گردد

چه جای رندی و تقوی کز آن دو چشم خمار

خراب کار خرابات و خانقه گردد

فقیه شهر که گفت از تباه کاری ما

ندیده خال تو کایمان کجا تبه گردد

بسر کلاه چو گرداند از خود آرائی

گذشته کار دل از کار تا گله گردد

گره ز طره به مگشا و ره ز خط به مبند

که دل اسیر تو بی‌لشکر و سپه گردد

دل ار که رفت ز دنبال چشم او چه عجب

که پیش رفتن آن چشم دل ز ره گردد

کجا توان دل و دین داشت ز اختیار نگاه

که بیخود این همه زان گردش نگه گردد

جز آن دو چشم که بر خون ما گواهی داد

ندیده کس که به خون قاتلی گره گردد

پناه دل بز نخدانش زان دو طره گرفت

رضا که دید که زندانئی بچه گردد

ز راه دانه خال تو برد آدم را

سزد که ضامن ابلیس در گنه گردد

صفی پیر مغان سر سپرده و تاج گرفت

گدای میکده زیبد که پادشه گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode