گنجور

 
صفی علیشاه

شاهدی کاهل نظر عشق جمالش دارند

دل بجا باشد اگر محو مثالش دارند

حسن او را همه دستی ز ارادت بدعاست

نی که اندیشه ز آسیب زوالش دارند

غیر مثلش که در اندیشه بود فرض محال

ممکنی نیست که در حکم محالش دارند

لب گشاید چو پی حل معما بسخن

اهل معنی عجب از حسن مقالش دارند

ناصح از عقل مگو کاین شتر از مستی عشق

رفته زان کار که در قید عقالش دارند

دل صفی بست بگیسوی تو چون اول عشق

بیم سرگشتگی افزون ز مآلش دارند

نکته دانان ره من یکتنه دانند که بست

زان بتاراج دل اندیشه ز خالش دارند