گنجور

 
صفی علیشاه

از بهر قرار دل دیوانه خود باز

با زلف تو گیرم ز سرافسانه خود باز

آواره بهر شهر چنانم که نبینم

یک دوست که پرسم خبر از خانه خود باز

بر باد مده کاه خود ای شیخ که بگرفت

از خرمن رندان دل من دانه خود باز

مستی که فتد بر گذر میکده در راه

باشد که ندادند ره کاشانه خود باز

سرمست چو بستم بتو پیمان ارادت

پیمایم از آن باده به پیمانه خود باز

هر چند که جان لایق جانان بجوی نیست

جان دادم و دیدم رخ جانانه خود باز

بر خیز صفی تا بگدائی بنشینیم

در میکده از همت شاهانه خود باز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode