گنجور

 
صفی علیشاه

هزار دور از سپهر چو بگذرد گه شود

که تا یک آدم بدهر صفیعلی شه شود

چرا نه بینی که چون میان کل بشر

یکی بدین وزن و سنگ عیان بنا گه شود

ز سیصد و شصت شب شبی بود لیل قدر

یک از همه اختران در آسمان مه شود

چه غم از خلق مجاز ورا به نشناختند

که چشم دنیا طلب زدیدن اکمه شود

هوای دنیا کجا بجا هلد معرفت

بسا که عقل زکی در این ره ابله شود

نه آدم است آنکه او ندارد از دل خبر

دل آن بود کز کدر چون خور منزه شود

در آزمون خلقتی نبود به ز آگهی

دلی که از آدم است ز آدم آگه شود

هزار دل در صفا یکی نشد آینه

که در وی از مردمی ظهور‌الله شود

خمش که در راه عشق زبان درازی خطاست

زبان معنی طلب ز گفت کوته شود