گنجور

 
صفی علیشاه

دل بگیسوی تو پی برد و غم آنجا بگرفتش

یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش

لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین

خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش

آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم

دست از دیده خونبار که دریا بگرفتش

هوش تا صبح قیامت دگر آن مست نیاید

که شد از چشم تو او بیخود و صهبا بگرفتش

خط سبز است و یا هاله بگرد مه رویش

یا خدا این نکند آه دل ما بگرفتش

سر و بالید ببالا و زمین تا بر زانو

بخود از غیرت آن قامت و بالا بگرفتش

بر صفی نیست ملامت ز جنون ز آنکه بفکرت

نقش روی تو پری بست که سودا بگرفتش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode