مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱
مرا حسن و عشقست زاری و لابه
خداوندگار و نبی و صحابه
کشد ماه در پرده سر گربرآرد
سر از پرده آن ماه زرین عصابه
تراود ز چاک دلم روز و شب خون
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲
آمد امروز یار دیرینه
تازه شد خارخار دیرینه
غمم اکنون نمیخورد که مراست
غم او غمگسار دیرینه
یار دیرینهایم و حیف که نیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳
بهر پرسیدنم ای مایهٔ ناز آمدهای
بندهات من که عجب بندهنواز آمدهای
تا به گنجشک دل ما چه رسد آه که تو
مژه گیرندهتر از چنگل باز آمدهای
سرو من اینقدر این سرکشی و ناز چرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴
ای که با اهل هوس نرد وفا باختهای
منم آن مهره که در ششدرم انداختهای
محفلافروز جهانی تو که داری چون شمع
رخ افروختهای و قد افراختهای
یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵
بنگاهی ز خودم بیخبر انداختهای
دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهای و سحر انداختهای
گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶
گه مهر گویم گه مهت گه زهره گاهی مشتری
اما چو نیکو بنگرم تو از همه بالاتری
هر عضوت از عضو دگر باشد بسی زیبندهتر
نبود به این خوبی بشر حوری ندانم یا پری
ای رشک زیبامنظران برقع ز رخ کن بر کران
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷
شبی بر بام ای ماه بلنداختر نمیآیی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآیی
چو رفتی رفت جانم تا شوم احیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآیی
نخواهم از ره جور و جفا هرگز عنان تابی
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
گو در ره عشقم نرسد راهنمائی
کافتادهام و نیست مرا قوت پائی
پی برگ تراز گلبن خشگیم درین باغ
هیهات که مرغی رسد از ما بنوائی
ران اشک خود از چشم من افتاده که هرگز
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹
ای که از باد صبا بوی کسی میشنوی
بوی جان از دم عیسینفسی میشنوی
غافلی زآنچه دلم میکشد از سینه تنگ
سخن مرغ اسیر و قفسی میشنوی
گردی از قافله کو ننماید بشتاب
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
ای که میجویی به خوبی همچو لیلی دلبری
حال مجنون ناید ار لیلی نباشد دیگری
چون ندادت عشق از اول چشم یعقوبی چه سود
گر ببینی صدره از یوسف بحسن افزونتری
گر نگشتی صید شوخی زاهل دل خود را مخوان
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱
نه چون سرو است آزادی مرا زین گلشن ای قمری
که دارم چون تو طوق بندگی بر گردن ای قمری
کشد سرو از کفت چون سرو من گردامن ای قمری
ننالی چون به این زاری که مینالم من ای قمری
من و تو از دو سرو آتش به جان گردیدهایم اما
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته میپنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که من هم داشتم روزی
ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
ز آهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
من تشنه دشت بیآب بارد مگر سحابی
ورنه کسی نگیرد دست مرا بآبی
آن تشنه لب درین دشت آخر رسد بآبی
کز ره نرفته باشد از جلوه سرابی
هرکس که گشت روشن از لوح دل سوادش
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت به جامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵
چه شد کآتش به جانم از غضب انداختی رفتی
ز چشم افروختی رخ قد به ناز افراختی رفتی
که اندازد به خاکم گوهر تاج وفا باشم
چه نقصان من ار قدر مرا نشناختی رفتی
چه شد گر رخصت همراهیم دادی که بر خاکم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶
شنیدم تشنهای جویای آبی
ز سوز دل سراپا التهابی
که در بر از تف لبتشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
به دشتی کز عطش هر پاره سنگش
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷
به گلشن بود در پرواز مرغ بند برپایی
سر بندش به دست صید بند بیمدارایی
بهر گلبن که افتادی گذار او به صد حسرت
برآوردی ز جان خسته آه جسمفرسایی
رسانید این سخن کز دل اسیران را گشاید خون
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸
زین چه خوشتر که درین معرکه بسمل باشی
نه که حسرتکش یک زخم ز قاتل باشی
از ره دیر و حرم روی به دل کن تا چند
به غلط ره روی و طالب منزل باشی
من که در کشتی طوفانیم از شورش بحر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹
چون بیتو ننالم زار در گوشه تنهائی
کو طاقت خودداری کو تاب شکیبائی
لیلیوش من از من آداب چه میجوئی
عاقل نیم و شهری مجنونم و صحرائی
تا چند توان جانا دور از تو بسر بردن
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰
از تو من غافلم از من نه تو غافل باشی
که ز دیر و حرمت جویم و دردل باشی
سیل تا بحر رود راست به هرجا خیزد
نشود گم رهش آن را که تو منزل باشی
به تو دارند گذر عاقبت از تن جانها
[...]