گنجور

 
مشتاق اصفهانی

به گلشن بود در پرواز مرغ بند برپایی

سر بندش به دست صید بند بی‌مدارایی

بهر گلبن که افتادی گذار او به صد حسرت

برآوردی ز جان خسته آه جسم‌فرسایی

رسانید این سخن کز دل اسیران را گشاید خون

به گوش او ز هر شاخی چو طوطی مرغ گویایی

که پرواز گلستانت مبارک ای که عمری شد

مقید گشته از مرغان گلشن کرده تنهایی

به گوش از طایران گلشنش چون این صفیر آمد

کشید از سینه مجروح آه حسرت‌افزایی

که مرغی را که پروازش به دست دیگران باشد

چه ذوق از رفت گلزاری‌ست یا دامان صحرایی

منم مشتاق آن مرغ و کمندم رشته زلفی

نمی‌خواهد دلم سیری نمی‌جوید تماشایی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode