گنجور

 
مشتاق اصفهانی

مرا حسن و عشقست زاری و لابه

خداوندگار و نبی و صحابه

کشد ماه در پرده سر گربرآرد

سر از پرده آن ماه زرین عصابه

تراود ز چاک دلم روز و شب خون

کجا اینقدر داده زخمی تلابه

تو و نغمه بلبل و طرف گلشن

من و ناله جغد و کنج خرابه

ز عشق تو دلها پر از خون شد آری

ز یک خم لبالب شود صد قرابه

ز من برده دل ماه مشکین کمندی

که هست اختر حسن اوذو ذبابه

دل از سینه گرمم آن تاب دارد

که ماهی ندارد ز تفتیده تابه

کشند از شراب غمت می‌کشان را

ز می توبه باید ز مستی انابه

ز چاک دلم نقش مهرت نمایان

بود چون ز محراب مسجد کتابه

ز تو کام مشتاق خواهم از آن لب

اجب دعوتی یا ولی‌الاجابه