گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بنگاهی ز خودم بی‌خبر انداخته‌ای

دل من خوش که بحالم نظر انداخته‌ای

پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم

شام برداشته‌ای و سحر انداخته‌ای

گشته‌ای یار رقیب آه که بهر قتلم

رنگ نوریخته طرح دگر انداخته‌ای

بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه

که من سوخته را در جگر انداخته‌ای

خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم

آتشم بهر چه بر بال و پر انداخته‌ای

گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب

تیغ برداشته‌ای و سپر انداخته‌ای

پرگهر ساخته‌ای حقه یاقوت و زرشک

عقدها در دل درج گهر انداخته‌ای

کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری

که بحال من خونین جگر انداخته‌ای

توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق

کرده‌ای جلوه بسی خانه برانداخته‌ای

کی بمن ناو کی افکنده‌ای از جور که تو

پی آن تیر نه تیر دگر انداخته‌ای

ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو

سنگ برداشته‌ای و گهر انداخته‌ای

کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان

کز فغان شور درین بوم و بر انداخته‌ای