گنجور

 
مشتاق اصفهانی

چون بیتو ننالم زار در گوشه تنهائی

کو طاقت خودداری کو تاب شکیبائی

لیلی‌وش من از من آداب چه میجوئی

عاقل نیم و شهری مجنونم و صحرائی

تا چند توان جانا دور از تو بسر بردن

رحمی که دلم خون شد در گوشه تنهائی

تو خسرو فرمانده من بنده فرمان بر

حاشا زند از من سر جز آنچه تو فرمائی

از مهر کدامین عهد بستی تو که نشکستی

از بهر چه می‌بندی پیمان چو نمی‌یائی

ای ما بدو تو نیکو با ما نفسی بنشین

بر زشتی ما منگر شکرانه زیبائی

دانی من و تو واعظ باشیم که و مارا

چه کار و چه شغل آید زین گنبد مینائی

من آنکه بهر محفل جز باده نه پیمایم

تو آنکه بهر مجلس جز باده نپیمائی

از خویش نمی‌نالم مشتاق درین محفل

نالان زدم عشقم چون نی زدم نائی