گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ای که با اهل هوس نرد وفا باخته‌ای

منم آن مهره که در ششدرم انداخته‌ای

محفل‌افروز جهانی تو که داری چون شمع

رخ افروخته‌ای و قد افراخته‌ای

یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر

آشیان بر سر سروی ننهد فاخته‌ای

طرفه حالیست که عشاق سپاه تو و تو

هرنفس بر صفشان توسن کین تاخته‌ای

دل مشتاق به خون می‌تپد از غیرت باز

پی قتل که دگر تیغ جفا آخته‌ای