گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بهر پرسیدنم ای مایهٔ ناز آمده‌ای

بنده‌ات من که عجب بنده‌نواز آمده‌ای

تا به گنجشک دل ما چه رسد آه که تو

مژه گیرنده‌تر از چنگل باز آمده‌ای

سرو من اینقدر این سرکشی و ناز چرا

گر به دلجویی ارباب نیاز آمده‌ای

چه به جا از من غارت‌زده مانده است که تو

رفته و دین و دلم برده و باز آمده‌ای

چه غم از عجز و نیاز منت ای سرو روان

که ز سر تا به قدم عشوه و ناز آمده‌ای

آشکارا نشود چون ز دلم سر غمت

که درین خانه به جاسوسی راز آمده‌ای

نرسد آفت گلچین به تو ای گلبن ناز

که ز خوبی همه برگ و همه ساز آمده‌ای

بیندت گر به برم غیر به خون چون نتپد

که عجب خصم‌کش و دوست‌نواز آمده‌ای

زآتش عشق سزد لاف خلوصت مشتاق

تو که در بوتهٔ محنت به گداز آمده‌ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode