گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نه چون سرو است آزادی مرا زین گلشن ای قمری

که دارم چون تو طوق بندگی بر گردن ای قمری

کشد سرو از کفت چون سرو من گردامن ای قمری

ننالی چون به این زاری که می‌نالم من ای قمری

من و تو از دو سرو آتش به جان گردیده‌ایم اما

ترا مأواست در گلشن مرا در گلخن ای قمری

ترا برده است سروی دل مرا سرو قباپوشی

بیا نالیم ما گاهی تو و گاهی من ای قمری

نه گل رسم وفا دارد نه سرو آیین دلجویی

چه نفع از ناله‌ای بلبل چه سود از شیون ای قمری

نباشد در لباس اظهار سوز دل هم از غیرت

برآر این جامه خاکستری را از تن ای قمری

به ما از ناله ما سرو ما کی سر فرود آرد

به روز ما و تو یارب نیفتد دشمن ای قمری

به جان مشتاق را زد تا کدامین سرو قد آتش

که باز از سوز دل شد با تو گرم شیون ای قمری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode