گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ای که می‌جویی به خوبی همچو لیلی دلبری

حال مجنون ناید ار لیلی نباشد دیگری

چون ندادت عشق از اول چشم یعقوبی چه سود

گر ببینی صدره از یوسف بحسن افزون‌تری

گر نگشتی صید شوخی زاهل دل خود را مخوان

نیست دل آندل که گرد او نگردد دلبری

زوشراری بس ترا داری گر استعداد عشق

میتواند زد بچندین خرمن آتش اخگری

در دل سخت تو این نیش ار نگردد کارگر

نیست جرم غمزه خوبان گر از حق نگذری

قطره خونی گشودن از رگ خارا بسعی

تیشه فولاد نتواند چه جای نشتری

گر ترا مشتاق باشد دیده جوهرشناس

در کفت خواهد فتاد آخر گرامی‌گوهری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode