گنجور

 
مشتاق اصفهانی

شنیدم تشنه‌ای جویای آبی

ز سوز دل سراپا التهابی

که در بر از تف لب‌تشنگی داشت

دلی چون بر سر آتش کبابی

به دشتی کز عطش هر پاره سنگش

چو اخگر داشت تابی و چه تابی

به آن تندی روان بود از پی آب

که از گردون جهد تیر شهابی

فتاد آخر ز پا از بس قدم زد

در آن دشت از فریب هر سرابی

چو دید از ساغر گردون محال است

رسد جز شربت مرگش شرابی

ز هستی شست دست و داد تن را

به مردن از عطش ناخورده آبی

که شد از جانبی ناگه هواگیر

به رنگ ابر نیسانی سحابی

به کامش قطره‌افشان چون صدف گشت

فزون از هر شمار و هر حسابی

درین صحرا که یک گل نیست مشتاق

کزو لب تشنه‌ای گیرد گلابی

ز وصل آن بت گمگشته نومید

مشو هرچند جویی و نیابی

ترا ای تشنه‌کام وادی عشق

که سرگرم طلب چون آفتابی

امیدی هست تا جانی به تن هست

که باز آید به جوی رفته آبی

 
 
 
باباطاهر

الهی دل بلا بی دل بلا بی

گنه چشمان کره دل مبتلا بی

اگر چشمان نکردی دیده بانی

چه داند دل که خوبان در کجابی

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از باباطاهر
انوری

سرخس از جور بی‌آبی و آبی

دریغا روی دارد در خرابی

ز بی‌آبی خلاصش دادی اما

خداوندا خلاصش ده ز آبی

عطار

درآمد از در دل چون خرابی

ز می بر آتش جانم زد آبی

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

چو جان نوشید جام جان فزایش

[...]

مشاهدهٔ بیش از ۱۵۳ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه