گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گه مهر گویم گه مهت گه زهره گاهی مشتری

اما چو نیکو بنگرم تو از همه بالاتری

هر عضوت از عضو دگر باشد بسی زیبنده‌تر

نبود به این خوبی بشر حوری ندانم یا پری

ای رشک زیبامنظران برقع ز رخ کن بر کران

گردند تا صورتگران شرمنده از صورتگری

از دادخواهان بشنوی هر سو فغان هر جا روی

در بر قبای خسروی بر سر کلاه سروری

ای گوهر سنگین‌بها عالم خریدارت چو ما

اما کسی داند کجا قدر گهر چون گوهری

ای برده دل‌ها سربسر حال دلم یکره نگر

تا چند باشی بی‌خبر از راه و رسم دلبری

مژگان خونریزت عیان مردم‌کشست اما نهان

چشمت بود با مردمان در عین مردم‌پروری

مشتاق همچون نقش پا در رهگذارت کرد جا

اما تو از راه وفا هرگز به سویش نگذری