سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱
چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲
با خیالت به مراد دل خود در سخنم
آه اگر چرخ جفا پیشه بداند که منم
رشک در عشق به یعقوب مرا وقتی نیست
که رسد بوئی از آن یوسف گل پیرهنم
یابد از خنجر خونریز که ام کشته به حشر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳
تا برده سیه کاری زلف تو زراهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست
از درد فراق تو بتر شرم گناهم
نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵
به روی غیر چو نگذاریم که در بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر
ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم
چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶
در خیال تو به افتاده است دل از بادهام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتادهام
خانهٔ دل شد ز هر نقش و نگاری بینیاز
با وجود نقش مهر آن نگار سادهام
تا میان بندگی بستم به کوی میفروش
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷
پنهان ز مدعی به کناری گرفتهایم
آن زلف بیقرار و قراری گرفتهایم
در زلفش از رقیب نهان کردهایم رخ
برقع به روز از شب تاری گرفتهایم
دانی بتان چه روز بدانند قدر ما؟
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸
امید مهر به هر کس که بود جز تو گسستم
به صد امید وفائی که دل به مهر تو بستم
برای بستن عهدی که از نخست شکستی
چه عهدها که به عهد تو سست عهد شکستم
اگر چه نیست امیدی به عهد سست تو اما
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دویدم
غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم
رشته ی مهر و وفا را چو گسست آن بت زیبا
نبود جای ملامت که دل از عمر بریدم
هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰
از دست دادخواه اگر این است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱
کاش اکنون که به کوی تو بود منزل من
بود بر پای من این بند که دارد دل من
از پی رنجش ساعد به شهیدان ستم
دعوی آن است که در حشر کند قاتل من
در برم دل تپد از شوق خدنگت همه عمر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲
چندید عتاب و ناز نخواهد هلاک من
از یک نگه به باد توان داد خاک من
گو یک نظر به چاک گریبان او ببین
ناصح که طعنه زد به گریبان چاک من
هر جا که بود درد و غمی در جهان نجست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
رخ یاران دو زلف تیره پوشیدند از یاران
سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران
دل مجروح ما دارد امید ناوک دیگر
تو تیره خود برون آری ز دلهای دل افگاران
دلم دارد زچشمش چشم لطف اما نمیداند
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴
نرسد تیر تو بر پیکر من
هست گوئی به خدنگت پر من
از تو سوزی که بدل بود هنوز
می توان یافت ز خاکستر من
لب شیرین تو دارد ز عتاب
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵
گل گلزار گر از آب وگل آید بیرون
گل مهر تو ز گلزار دل آید بیرون
سر که امروز به تیغ تو نیفتد بر خاک
به که از خاک به فردا خجل آید بیرون
لحظه ای فرصت دیدن ندهد قطره اشک
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶
آه که آخر نماند ای بت دمساز من
حسن بدانجام تو عشق خوش آغاز من
طایر دل آشیان بست به شاخی دگر
نغمه ی دیگر گرفت مرغ خوش آواز من
دانه میفشان دگر بهر فریبم که هست
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷
با جفا جوی او مشکل شود دمساز من
ور کسی از عاشقان با وی بسازد باز من
هر دو تا داریم چون در پرده دارم راز من
غمزهٔ خونریز یار و دیدهٔ غماز من
از رقیبم گوئیا نشناخت امشب کاین قدر
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸
مدعی را کرد یار خویشتن
تا کنم من فکر کار خویشتن
به که ندهم وعده ی وصلش به خویش
تا نباشم شرمسار خویشتن
همنشینی با سگ کویش کنم
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹
همین تا از نگاهی بیقرارم میتوان کردن
ز وصل خویش فکری هم به حالم میتوان کردن
سگانش را نکرد از الفت من منع پنداری
نمیداند چه سان بیاعتبارم میتوان کردن
چنین کز من ز خلف وعده داری شرم ار یک ره
[...]
سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰
به زلف او همه دلهای دل فگاران بین
به بی قرار دگر جای بی قراران بین
چو بزم وصل بود گو مباد گشت چمن
به جای عارض گل روی گلعذاران بین
به بی وفائی یار و به بی ثباتی عمر
[...]