گنجور

 
سحاب اصفهانی

امید مهر به هر کس که بود جز تو گسستم

به صد امید وفائی که دل به مهر تو بستم

برای بستن عهدی که از نخست شکستی

چه عهدها که به عهد تو سست عهد شکستم

اگر چه نیست امیدی به عهد سست تو اما

به این خوشم که زمانی بود بدست تو دستم

تو شُوق بین، که به امّیدِ وعده‌ای که ندادی،

به رهگذار تو عمری در انتظار نشستم

خوش آن زمان که کشم یک دو جام باده و گویم

به دوست راز دل خود به این بهانه که مستم

تو هر دمی بخیال جفای دیگری و من

مدام خوشدل از اینم که در خیال تو هستم

لبت چو جرعهٔ صهبا رخت چو بادهٔ گلگون

از آن (سحاب) چنین جرعه‌  باده‌ای بپرستم