گنجور

 
سحاب اصفهانی

از دست دادخواه اگر این است آه من

آه ار به داد من نرسد داد خواه من

بنشست هر که دید به رخسار ماه من

زآن طره ی سیاه به روز سیاه من

از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو

خواهم به داد من نرسد دادخواه من

جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه

تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من

ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست

جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من

دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او

از این گناه تا که شود عذر خواه من

دل برد از نخست گمان وفا بر او

شد اشتباه او سبب اشتباه من

در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی

تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من

در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی

تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من

شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست

جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من