گنجور

 
سحاب اصفهانی

دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دویدم

غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم

رشته ی مهر و وفا را چو گسست آن بت زیبا

نبود جای ملامت که دل از عمر بریدم

هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران

هیچگه در ره وصلش نشود قطع امیدم

بر در میکده از راه خلوص آمدم اکنون

به امیدی که دهد پیر خرابات نبیدم

سالها در ره مقصود زدم گام ولیکن

لحظه ی ئی نو گلی از گلشن آمال نچیدم

من (سحابم) که نشستم به امیدی که بناگه

پیکی از جانب دلبر دهد از وصل نویدم