گنجور

 
سحاب اصفهانی

رخ یاران دو زلف تیره پوشیدند از یاران

سیه کردند روز عالمی را آن سیه کاران

دل مجروح ما دارد امید ناوک دیگر

تو تیره خود برون آری ز دلهای دل افگاران

دلم دارد زچشمش چشم لطف اما نمیداند

ز بیماران نمی آید پرستاری بیماران

چو پا در وادی عشقش نهادی ترک سر باید

که کس پایان این وادی ندید الا سبکباران

چه منع ما کنی از باده زاهد چون نمی پرسند

به حشر از بی گناهان هیچکس جرم گنه کاران

خریداری ز یک سو بود همچون پیرزن او را

چرا شرمی نکردند از بهای خود خریداران

اگر امروز باشد چشم ایشان بر کف ساقی

بود فردا بسوی رحمت حق چشم میخواران

(سحاب) از دیده اشک افزون فشاند چون کشد آهی

که شاید شعلهٔ این برق را بنشاند آن باران