گنجور

 
سحاب اصفهانی

کاش اکنون که به کوی تو بود منزل من

بود بر پای من این بند که دارد دل من

از پی رنجش ساعد به شهیدان ستم

دعوی آن است که در حشر کند قاتل من

در برم دل تپد از شوق خدنگت همه عمر

مگر آن روز که در خاک طپد بسمل من

در جهان شاید اگر نیست غمی زانکه به دهر

هر غمی بود سرشتند به آب و گل من

هست محرومی من باعث نومیدی غیر

به که از وصل تو حاصل نشود مشکل من

جان از آن مانده به تن تا که شود برخی او

گر قبولش فتد این تحفه ی ناقابل من

ریخت خونم به یکی زخم و مرا کشت (سحاب)

لیکن از آرزوی زخم دگر قاتل من