گنجور

 
سحاب اصفهانی

به روی غیر چو نگذاریم که در بندم

زآستان توام به که رخت بر بندم

هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر

ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم

چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه

ره سرای تو را زآب چشم تر بندم

عجب نه آتش شوق ار بسوزدش پر و بال

چو نامه ات به پر مرغ نامه بر بندم

همان نبسته گشایم به کویش آن باری

که هر دم از ستم او پی سفر بندم

دلم گرفت زو ضع جهان خوشا کنجی

که از جهان و زاهل جهان نظر بندم

کمر به دلبری آن بت چو بست زاهد داد

(سحاب) اجازه که زنار بر کمر بندم