گنجور

 
سحاب اصفهانی

در خیال تو به افتاده است دل از باده‌ام

زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتاده‌ام

خانهٔ دل شد ز هر نقش و نگاری بی‌نیاز

با وجود نقش مهر آن نگار ساده‌ام

تا میان بندگی بستم به کوی می‌فروش

یافت آزادی زهر قیدی دل آزاده‌ام

یک طرف رشک رقیبان یک طرف درد فراق

بهر مردن هرچه گردون خواست کرد آماده‌ام

تنگ شد بر دل فضای سینه بی‌او گرچه من

در به روی او بسی از دست خود بگشاده‌ام

سر هوای مقصدی دارد که هرگز کس ندید

گرچه پا در وادی عشقت همان ننهاده‌ام

تا به کیش عشق رو آورده‌ام شادم که نیست

فکر زنار و صلیب و سجه و سجاده‌ام

در بهای بوسه خواهد یار آنکه از (سحاب)

نقد جانی را که در آغاز عشقش داده‌ام