گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹

 

جانا غم عشق تو فراموش توان کرد

غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد

گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین

ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد

گرچه سخنم یاد نگیری به حقیقت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

تا چند توان درد تو در سینه نهان کرد

در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد

با شوق رخت چند کند صبر دل من

پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد

تا سرو روانم نشد از دیده جان دور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

آن کس که به قدرت ز ازل نیشکر آورد

هم او گرهی باز در آن نیشکر آورد

در قدرت او بین تو که در لیل و نهاری

از خار، گل تازه و از نی شکر آورد

ما درد دلی از غم هجران تو داریم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۷

 

آن دیده نباشد که نه حیران تو باشد

وان دل نبود کاو نه به زندان تو باشد

گر بر سر من حکم کنی رای صوابست

آن سر چه کنم گرنه به فرمان تو باشد

در عید رخت کرده فدا جان جهانیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

آن دل که به زلفین تو پابند نباشد

پیش دل من آنکه خردمند نباشد

گر دل ببری از من و گر جان بستانی

امری بجز از امر خداوند نباشد

هر دل که ز درد غم عشق تو خلل یافت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۲

 

ما را به جهان جز غم تو یار نباشد

جز جستن وصل تو مرا کار نباشد

از گلشن وصل تو من خسته جگر را

در پای دلم جز اثر خار نباشد

چون سرو روان گر گذری پیش من آری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

چون چشم خوشت نرگس مخمور نباشد

بی روی تو در دیده ی ما نور نباشد

بسیار بود بنده تو را لیک چو داعی

یک بنده ی بیچاره مهجور نباشد

حالیست مرا با سر زلف تو ولیکن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۸

 

بر خسته دلان جور از این بیش نباشد

نیش ستم آخر به سر ریش نباشد

مجروح دل خسته ام از تیغ فراقش

در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد

هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۵

 

ما را به جهان جز غم روی تو نباشد

منزلگه ما جز سر کوی تو نباشد

مشک ارچه کنندش به سر زلف تو تشبیه

او هیچ نیرزد که به بوی تو نباشد

از دست صبا بوی سر زلف خدا را

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۶

 

چون عارض دلجوی بتم ماه نباشد

ور ماه بود ساکن خرگاه نباشد

از آه دل سوخته ی ما حذری کن

کان دم زنم آهی که کس آگاه نباشد

روی از من بیچاره بپوشید به تندی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱

 

تا چند ز هجرت دلم ای یار بنالد

بی روی تو شب تا به سحر زار بنالد

از حسرت لعل شکرین تو چو طوطی

در بند قفس گشته گرفتار بنالد

هر شب به سر کوی تو از درد جدایی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۶

 

دوشم ز در آن شمع دلفروز درآمد

و آن تیره شب هجر نگارم به سر آمد

عمریست بپروردمش از آب دو دیده

تا قامت آن سرو دلارا به بر آمد

من منتظر وعده آن عمر گرامی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۰

 

یاری که همه میل دلش سوی وفا بود

برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود

بر حال من دلشده ی زار نبخشود

این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود

از هجر تو هر چند که کردیم شکایت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۴

 

آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود

برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود

دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی

امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود

شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۹

 

در دیده خیال تو نگاریم دگر بار

بر یاد لبت عمر گذاریم دگر بار

جانا خبرت نیست که از شدّت هجران

ما در غم دیدار تو زاریم دگر بار

از شوق رخ چون گل دلبر به گلستان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰

 

در حسرت آن چهره و روییم دگر بار

آشفته روی تو چو موییم دگر بار

بر بوی امیدی که تو بر ما گذر آری

از لعبتکان سر کوییم دگر بار

از تاب سر زلف چو چوگان تو یارا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۸

 

آخر نظری کن به من ای سرو روان باز

هر چند که آید همه از سرو روان ناز

سرگشته چو ماییم خروشان ز فراقت

در گوش تو خواهیم که گوییم همه راز

قدّ تو بلندست و مرا دست رسی نیست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۱

 

تا چند کِشیم از جگر این آه جگرسوز

تا چند خوریم از ستمت تیغ جگردوز

تا چند بُوَد وعدهٔ وصل تو به فردا

کامم ز لب لعل خود اِی جان بده امروز

کام من دل‌خستهٔ مهجور روا کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

 

یارب دل محنت زده ام را خبری بخش

وز دیده ی صاحب نظرانم نظری بخش

در مصلحت دینی و دینم نظری کن

بر دشمن و بیگانه و خویشم ظفری بخش

این خسته ی غم را به فرح مرهم دل ساز

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

 

در باغ خرامید شبی آن بت مهوش

با غمزه چون ناوک و ابروی کمانکش

با قدّ چو سرو چمن و ساعد سیمین

با تیغ جفا دلبر و از می شده سرخوش

گفتا بزنم تیغ جفا بر تو و گفتم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode