گنجور

 
جهان ملک خاتون

آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود

برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود

دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی

امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود

شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم

زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود

گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی

گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود

فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من

دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود

بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت

هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود

ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم

برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود

هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین

امید چنانست که بهبود من این بود

ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم

دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود