گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن دل که به زلفین تو پابند نباشد

پیش دل من آنکه خردمند نباشد

گر دل ببری از من و گر جان بستانی

امری بجز از امر خداوند نباشد

هر دل که ز درد غم عشق تو خلل یافت

تحقیق که در وی اثر پند نباشد

گم شد دل مسکین من خسته عجب نیست

گر در سر زلفین تو در بند نباشد

ای سرو سهی هم گذری سوی جهان کن

میلت سوی ما تا کی و تا چند نباشد

او را نتوان گفت که از اهل دلانست

آنکس که دلش باشد و دلبند نباشد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
افسر کرمانی

عاشق نتوان گفت که در بند نباشد

در بند گرفتاری، خرسند نباشد

در عشق به مایی و منی یار نگردد

در بند خودی در غم دلبند نباشد

تا چند فریبم دهی ای دوست که شکر،

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه