گنجور

 
جهان ملک خاتون

آخر نظری کن به من ای سرو روان باز

هر چند که آید همه از سرو روان ناز

سرگشته چو ماییم خروشان ز فراقت

در گوش تو خواهیم که گوییم همه راز

قدّ تو بلندست و مرا دست رسی نیست

گویی تو که با ناله و با گریه همی ساز

خورشید جهانتابی و من ذرّه مهرت

از بهر خدا سایه ی لطفی به من انداز

دانی که ز هجران دل ما در چه ملالست

چون شمع که باشد سر او در دهن گاز

مسکین دل من همچو کبوتر بچه وحشیست

چون پنجه تواند که کند با چو تو شهباز

گویند که صبرست جهان چاره ی کارت

از روی ضرورت شده با هجر تو دمساز