گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را

کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را

مایل بستم بیش بود ظالم معزول

پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را

آگاهی عامل، سبب راحت شاه است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما

واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما

در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم

دیگر سفر هند حنا شد سفر ما

چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

نبود صفت لعل تو، حد سخن ما

این لقمه فزونست بسی از دهن ما

از خون دلم خورده مگر آب، که دایم

خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما

شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

با نازکی حسن تو، کی تاب حجاب است

برروی تو، افروختن چهره نقاب است!

از آتش آن چهره، دل سنگ گدازد

تا دیده ترا، خانه آیینه خراب است

لبریز طراوت شده از بس گل رویت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است

هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است

از شوق تو، نعل لب نان است در آتش

در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است

آن را که نهادند به سر تاج قناعت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست

دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست

شبها که بود در نظر آیینه رویت

بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست

فرخنده همای فلک همت خویشیم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است

هر یک بره حادثه، چشمی نگران است

نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت

فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است

تا اول عمر است، بیا بار ببندیم

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

بی فکر تو، ناپاک دل از لوث جهان است

بی ذکر تو، دل خانه بی آب و روان است

از ما سخن خال و خط امروز بود زشت

حرف گل رخسار، گل شمع زبان است

برخیز که آمد به سرت مرگ سبکخیز

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

خود هیچ و، نقاب از خط شبرنگ گرفته است

برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است

ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ

دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است

باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

بربند میان، وقت کنارت ز میان‌هاست

زان لعل بها یافت، که در مخزن کان‌هاست

عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست

خوش گوشه‌نشینی که نه حرفش به میان‌هاست

هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

درها همه بسته است، گشاده است در دوست

درهای شهان، طاق نماها ز در اوست

با نیک و بدم، شیوه به جز یک جهتی نیست

لوح دل من چون ورق آینه یک روست

با آینه آرایش خود رسم زنان است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

در پای دلت هر غم بی فایده بندیست

هر پیچشت از فکر جهان چین کمندیست

از آتش زر این همه آوازه منعم

در گوش خردمند چو فریاد سپندیست

مد نگهت، برخط هر لوح مزاری

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷

 

در چهره بی شرم، نشانی ز صفا نیست

تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست

از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت

شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست

راضی به دل آزادی یاران نتوان بود

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

در چشم شناسای ره و رسم امانت

دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت

پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم

کور است که دارد ز عصا چشم اعانت

یک فایده خواری ما اینکه عزیزان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۳

 

دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح

بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح

از هم نگسسته است درو قافله فیض

پیوسته بهار است و خزانست دم صبح

بر راه تو ای قافله گریه خونبار

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

آزاده بهمراهی کس بند نگردد

خاصیت سرو است که پیوند نگردد

با همت والا زر دنیا نشود جمع

باران که بکهسار رسد، بند نگردد

در خانه دل یاد خدا پانگذارد

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴

 

هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد

شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟

آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس

کز خانه دلها به ستم دود برآرد

تاراج کند خانه عمر اهل ستم را

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵

 

چون بهله بصید دلم آن مست برآرد

نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد

در خانه آن چشم نگاهش متواریست

این خونی دل را که از آن بست برآرد

هردم که ز راهش برد آیینه بخانه

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

آغاز محبت دگر انجام ندارد

این صبح قیامت ز قفا شام ندارد

در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست

این بادیه امن دد و دام ندارد

خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

پیری در خواهش بدل ریش برآورد

پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد

پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف

فریاد که دودم زدل ریش برآورد

بود از پی صد بار فرو بردن دیگر

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳