گنجور

 
واعظ قزوینی

این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است

هر یک بره حادثه، چشمی نگران است

نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت

فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است

تا اول عمر است، بیا بار ببندیم

بالیده شود میوه نخلی که جوان است

در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل

درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است

از بس همگی بهر میان گوشه نشینند

جایی که کنار است درین عهد، میان است

ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن

گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است

جایی که کسی دم نزند غیر خموشی

اظهار غم خویش، کجا کار زبان است

واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟

«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟