گنجور

 
واعظ قزوینی

بربند میان، وقت کنارت ز میان‌هاست

زان لعل بها یافت، که در مخزن کان‌هاست

عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست

خوش گوشه‌نشینی که نه حرفش به میان‌هاست

هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر

دل نیست، قلم پاک کن کلک زبان‌هاست

گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان

بر دل زند آن مار، که در کام و دهان‌هاست

دارم سپر از آب رخ خویش، وگرنه

هر سو به من از طعن کجان راست سنان‌هاست

ز اقبال جهان، ای دل غافل به حذر باش

رو کردن دولت به تو، چون پشت کمان‌هاست

این کبر و غروری که در ارباب کمالست

واعظ زده خوش مفت که از هیچ مدان‌هاست