گنجور

 
واعظ قزوینی

خود هیچ و، نقاب از خط شبرنگ گرفته است

برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است

ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ

دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است

باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست

پیوسته کمانی بسر چنگ گرفته است

آن حسن غنی طبع، که من دیدم از آن شوخ!

از باده چسان که مأوی بته سنگ گرفته است

دارد بزبان پند و، بدل بند علایق

واعظ ز جهان گوشه از این ننگ گرفته است