گنجور

 
واعظ قزوینی

تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست

دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست

شبها که بود در نظر آیینه رویت

بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست

فرخنده همای فلک همت خویشیم

افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست

پامال شدن، میدهد آخر بر دولت

پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست

ما نخل سرافراخته گلشن عشقیم

از غیر تو پیوند بریدن ثمر ماست

سوداگر بی مایه سود دو جهانیم

برگرد سراپای تو گشتن سفر ماست

ما را به وفاداری ما قدر شناسند

در راه تو استادگی، آب گهر ماست

در هیچ دلی واعظ ما جای ندارد

هم طالع افغان تهی از اثر ماست