گنجور

 
واعظ قزوینی

در چهره بی شرم، نشانی ز صفا نیست

تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست

از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت

شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست

راضی به دل آزادی یاران نتوان بود

از همنفسان شکر کسی را غم ما نیست

از هیچ کسم، چشم کسی نیست ز یاران

زآن رو که مرا هیچ کسی غیر خدا نیست

با نقش جهان، دل نپسندیده به عقبی است

آری زر این شهر در آن شهر روا نیست

هرچند که پر زشت بود طاعتم، این هست

کز بسکه بدی هست در آن، جای ریا نیست

واعظ چه کنی شکوه شب و روز، ز پیری

هستت به عصا دسترس، ار قوت پا نیست