گنجور

 
واعظ قزوینی

چون بهله بصید دلم آن مست برآرد

نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد

در خانه آن چشم نگاهش متواریست

این خونی دل را که از آن بست برآرد

هردم که ز راهش برد آیینه بخانه

از باده دیدار، سیه مست برآرد

چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید

هر راز که در پرده دل هست برآرد

ظالم بستم دست برآورده نترسد

مظلوم هم آخر بدعا دست برآرد؟

واعظ چو خس و خار، سبکباریم آخر

زین قلزم خونخوار گمان هست برآرد