گنجور

 
واعظ قزوینی

دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح

بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح

از هم نگسسته است درو قافله فیض

پیوسته بهار است و خزانست دم صبح

بر راه تو ای قافله گریه خونبار

از دیده شبنم، نگرانست دم صبح

تا ثبت کند دمبدم ارقام سعادت

بر لوح تو کلک دو زبانست دم صبح

تا بر تو کند کوتهی عمر تو روشن

دایم بدو لب گرم بیانست دم صبح

برخیز که بیداری شب تازه کند جان

هر روز ازین روی جوانست دم صبح

از حسرت ایام شریفی که شد از دست

آهی زدل پیر جهانست دم صبح

شاید رسی ای دیده بگرد اثر او

بشتاب، که خوش گرم عنانست دم صبح

با خواهش دنیاست چه دشوار دم مرگ

بردیده پر خواب، گرانست دم صبح

تا دمبدم آری زدم باز پسین یاد

هر روز از آن برتو عیانست دم صبح

تا چشم نظر کار کرد، پرگل فیض است

باغ نظر دیده ورانست دم صبح

ای مرده دل، از فیض سحر زنده توان شد

واعظ، همه عالم تن و جانست دم صبح

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode