گنجور

 
واعظ قزوینی

آغاز محبت دگر انجام ندارد

این صبح قیامت ز قفا شام ندارد

در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست

این بادیه امن دد و دام ندارد

خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت

سیماب ازین روست که آرام ندارد

پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو

کان پیش قد دلکشت اندام ندارد

جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند

در شهر محبت دگری نام ندارد

سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن

از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟

عاقل نزند چین بجبین از غم روزی

چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد

آسایش گیتی است ز درویش تهیدست

دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد

قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی

این باده ز خم نوش که آن جام ندارد

عام است در این شهر پریشانی احوال

امروز گدا نیز جز ابرام ندارد

هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است

دیوان تو زان رو سخن خام ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

آنی که چو تو گردش ایام ندارد

سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد

چون دانهٔ یاقوت تو گل دانه ندارد

چون دام بناگوش توبه دام ندارد

بادی نبزد در همه آفاق که از ما

[...]

نظیری نیشابوری

عشقست طلسمی که در و بام ندارد

آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد

بس حله الوان به قد عشق بریدند

یک جامه به اندازه اندام ندارد

بادی که وزد وجد کند مست محبت

[...]

کلیم

میخانه چو من رند نکو نام ندارد

از می کشیم شکوه لب جام ندارد

از ثابت و سیاره گردون بحذر باش

کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد

هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت

[...]

صائب تبریزی

پروای خط آن عارض گلفام ندارد

از سادگی این صبح غم شام ندارد

پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر

یک دانه بغیر از گره دام ندارد

با دوری دلها چه کند قرب مکانی

[...]

فیاض لاهیجی

تنها نه ز زلفت دلم آرام ندارد

خود کیست که سر در پی این دام ندارد!

شمشاد قدان جمله به بالای تو نازند

سروی چو قدت گلشن ایّام ندارد

سررشتة پاس دل ما خوب نگه دار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه