گنجور

 
واعظ قزوینی

آغاز محبت دگر انجام ندارد

این صبح قیامت ز قفا شام ندارد

در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست

این بادیه امن دد و دام ندارد

خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت

سیماب ازین روست که آرام ندارد

پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو

کان پیش قد دلکشت اندام ندارد

جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند

در شهر محبت دگری نام ندارد

سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن

از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟

عاقل نزند چین بجبین از غم روزی

چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد

آسایش گیتی است ز درویش تهیدست

دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد

قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی

این باده ز خم نوش که آن جام ندارد

عام است در این شهر پریشانی احوال

امروز گدا نیز جز ابرام ندارد

هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است

دیوان تو زان رو سخن خام ندارد