واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹
حرفی اگر بعاشق بیتاب میزند
شرمش تپانچه بر گل سیراب میزند
یک چشم دیده است در آیینه خویش را
بر چهره اش هنوز عرق آب میزند
کرده است چشم مست تو میخانه ها خراب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰
عارف اگرچه بیغم دل دم نمیزند
هردم چه خندهها که به عالم نمیزند
در خامشی بگیر سبق از کتاب، کو
با صد لب و هزار سخن دم نمیزند
آگه شود اگر ز مکافات ضرب و زور
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲
فرداست اینکه زمره شاهنشهان کشند
حسرت برآن گروه که حسرت بنان کشند
کرمان آب گنده استاده زرند
این زاهدان ک دست باب روان کشند
خلق زمانه اند پی دست برد هم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷
از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶
امروز کس کجا ز سخن یاد میکند؟
بلبل گهی روان سخن شاد میکند!
امروز جز دکان گدایی نمیشود
هرجا که مسجدی کسی آباد میکند
نبود عجب ز کثرت اگر نالم این چنین
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱
خوبان بغازه چون رخ خود لاله گون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
قد چون خمید، جمله حواست زبون شود
لشکر شود شکسته، علم چون نگون شود
شهرت به نیکوی ز قناعت کند کسی
از آب کم، شمیم گلستان فزون شود
عاشق نمیکشد بستم دست از طلب
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵
رویش چو آتشین ز می ناب میشود
بر جبههاش گره چو عرق آب میشود
چون بیندت کسی و نگردد به گرد تو؟
بر عکست آب آینه گرداب میشود!
خوش پیشهایست عشق، که پیوسته در نِمُوست
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴
تنها ز لفظ، شعر تو دلبر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانهای
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰
درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!
کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!
هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی
جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید
پر فتنه بود از نگهت روزگار ما
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲
از حرص گشته کام جهان پیش ما لذیذ
سازد طعام بی مزه را اشتها لذیذ
چین بر جبین اهل کرم ناید از طلب
زهر طمع بود بمذاق سخا لذیذ
بی شور عشق، کی بری از فقر لذتی؟
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹
روشن همیشه شمع دل از سوز آه دار
این شمع بهر روز سیاهت نگاهدار
دل را ز گرد کلفت دشمن برنگ لعل
در پنبه ملایمت خود نگاهدار
خود را بساز و، منتظر لطف دوست باش
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰
در چشم عقل هرکه بود سر حساب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹
منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶
باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس
هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس
گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛
در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس
دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵
تسخیر ملک فقر کن و، پادشاه باش
از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!
تا چند مرده هوس خواب غفلتی
برخیز زنده نفس صبحگاه باش
پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶
با خلق همنشین و، از ایشان رمیده باش
مضمون دلنشین ز خاطره پریده باش
از خود چنان مرو، که دگر رو به پس کنی
از چشم خویش همچو سرشک چکیده باش
غافل مشو ز دشمنی خویش، یک نفس
[...]
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷
شمشاد چیست تا کند آن زلف شانه اش؟!
آیینه کیست؟ تا تو نهی پا به خانه اش
آن رنگ دلفروز که من دیده ام ز تو
هرکس تو را برد، فتد آتش بخانه اش
گر بگذری ز کشت، بآن خال عنبرین
[...]