گنجور

 
واعظ قزوینی

تسخیر ملک فقر کن و، پادشاه باش

از دستبرد لشکر غم، در پناه باش!

تا چند مرده هوس خواب غفلتی

برخیز زنده نفس صبحگاه باش

پیشت رهیست سخت و، تو در جامه خواب نرم

برخیز و در تهیه اسباب راه باش

هرسو چه بلائی و خس پوش لذتیست

ای دل تمام چشم و، سراپا نگاه باش

تا لطف حق کشد ببرت همچو کهربا

خود بینوا و، نان ده مردم چو کاه باش

واعظ، بس است دامن تر از گنه کنون!

تر دامن از سرشک ز بیم گناه باش

 
 
 
سلیم تهرانی

سر تا به پا چو شمع همه اشک و آه باش

در راه عشق پا چو نهی، سر به راه باش

آسودگی ز گلشن فقر و فنا گلی ست

نام گدا به خویش نه و پادشاه باش

بیهوده نیست چهچه بلبل درین چمن

[...]

محیط قمی

ای دل به یمن سلطنت فقر، شاه باش

بی پا و سرپناه سریر و کلاه باش

با نیستی بساز و غم بیش و کم مخور

بر بیش و کم هر آن چه بود پادشاه باش

تا کی سپید جامه توان بود و دل سیاه؟

[...]

صغیر اصفهانی

نی در خیال مال و نه در فکر جاه باش

نی در پی تدارک تخت و کلاه باش

رو بنده علی شه ایمان پناه باش

ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه